او به تو خندید و تو نمی دانستی...

او به تو خندید و تو نمی دانستی
این که او می داند
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی
از پی ات تند دویدم  
سیب را دست دخترکم من دیدم
غضبآلود نگاهت کردم
بر دلت بغض دوید
بغض ِ چشمت را دید
دل و دستش لرزید
سیب دندان زده از دست ِ دل افتاد به خاک
و در آن دم فهمیدم
آنچه تو دزدیدی سیب نبود
دل ِ دُردانه من بود که افتاد به خاک
ناگهان رفت و هنوز
سال هاست که در چشم من آرام آرام
هجر تلخ دل و دلدار تکرار کنان
می دهد آزارم
چهره زرد و حزین ِ دختر ِ من هر دم
می دهد دشنامم
کاش آنروز در آن باغ نبودم هرگز
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که خدای عالم
ز چه رو در همه باغچه ها سیب نکاشت؟؟؟

ادامه...

 

"مسعود قلیمرادی"

 


نظرات 1 + ارسال نظر
سرو سپید دوشنبه 21 دی 1394 ساعت 10:30 http://sarvina.blogsky.com/

سلام
بسیار خاطره انگیز و زیبا .

سپاس

mamnoon

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.