بغل کن بالشـت را بعد از این او برنمیـگردد...

بغل کن بالشـت را بعد از این او برنمیـگردد
بهار ِ مملو از گلهــــای ِ شب بو برنمیـگردد

خودت دستی بکش روی ِ سرت خود را نوازش کن
سرانگشتی که میزد شانه بر مو برنمیـگردد  

دلت پر میکشد میدانم اما چاره تنهـایی ست
به این دریــاچه دیگر تا ابد قو برنمیـــگردد

ببندی یا نبندی سبزه هـا را بعد از این روبان
نگاه ِ گوشه ی ِ قابش به این سو برنمیـگردد

هوا غمگین، نفس خسته، در و دیوار لب بسته
سکوت ِ خانه سنگین و هیـاهو برنمیــگردد

گذشت آن خاطرات و آن حیاط و شمعدانی ها
هوای ِ عصر و تخت و چـای ِ لیمو برنمیـگردد

همیشه آخر ِ این فیلـم، جای یک نفر خالی ست
به صحنه قیصری با زخــم ِ چاقو برنمیــگردد

نوشتی تا "خداحـافظ" به روی ِ شیشه های ِ مه
خدا هم گریه کرد از جمله ی ِ "او برنمیگردد"

 

"شهراد میدری"


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.